وضی ٔ. نیکوروی. (زمخشری). روشن. تابان. درخشان. (از یادداشت مؤلف) : به صبح چیست ؟ به صبح آفتاب روشن روی به خشم چیست ؟ به خشم آتش زبانه زنان. فرخی. ، نیکوروی. خوشرو: به من پرویز روشن روی بوده ست به گیتی در همه ما را ستوده ست. نظامی. ، مناسب. خوب. شایسته. موفقیت آمیز. عالی: چشم بد دریافت کارم تیره کرد گرنه روشن روی کاری داشتم. خاقانی. ، مقلوب روی روشن: بتانی دید بزم افروز دلبند به روشن روی خسرو آرزومند. نظامی
وَضی ٔ. نیکوروی. (زمخشری). روشن. تابان. درخشان. (از یادداشت مؤلف) : به صبح چیست ؟ به صبح آفتاب روشن روی به خشم چیست ؟ به خشم آتش زبانه زنان. فرخی. ، نیکوروی. خوشرو: به من پرویز روشن روی بوده ست به گیتی در همه ما را ستوده ست. نظامی. ، مناسب. خوب. شایسته. موفقیت آمیز. عالی: چشم بد دریافت کارم تیره کرد گرنه روشن روی کاری داشتم. خاقانی. ، مقلوب روی روشن: بتانی دید بزم افروز دلبند به روشن روی خسرو آرزومند. نظامی
معروف است که در مقابل تاریکی باشد. (برهان قاطع). صاحب غیاث اللغات و به تبعیت از اوآنندراج آرد: مرکب از روشنا که مخفف روشنان است بمعنی روشن بزیادت الف و نون و یای مصدری بمعنی روشنی. (غیاث اللغات) (آنندراج). و باز صاحب غیاث اللغات آرد: فقیر مؤلف گوید که روشنایی بمعنی روشن شونده شدن است مرکب از روشن و الف فاعلیت و یای مصدری و همزه برای رفع التقای ساکنین و میتواند که یای نسبت باشد در این صورت روشنایی بمعنی نوری و پرتوی که منسوب است به شی ٔ روشن شونده، فافهم. (غیاث اللغات). و این گفتۀ صاحب غیاث اللغات بر اساسی نیست. رجوع به حاشیۀ همین ماده و برهان قاطع چ معین شود. سنا. (دهار) (ترجمان القرآن). ضوء. (دهار) (منتهی الارب). نور. (ترجمان القرآن). ضیاء. (منتهی الارب). روشنی: یکی باد برخاست و گرد سیاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه. فردوسی. تو از تیرگی روشنایی مجوی که با آتش آب اندر آید بجوی. فردوسی. ز شب روشنایی نجوید کسی کجا بهره دارد ز دانش بسی. فردوسی. آفتاب بدان روشنایی جهان را روشن گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385) .من از تاریکی کفر به روشنایی آمدم به تاریکی بازنروم. (تاریخ بیهقی ص 340). وی را به روشنایی آوردند یافتندش به تن قوی. (تاریخ بیهقی ص 341). که دانست کافزون شود روشنایی به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان. ناصرخسرو. و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد وچراغ نشود که از او روشنایی یابند. (نوروزنامه). دست در روشنایی مهتاب زدمی. (کلیله و دمنه). باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم... تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است. (کلیله و دمنه). به بیت عمادی جوابش بگفتم چه گفتمش گفتمش کای روشنایی. انوری. در سیاهی سنگ کعبه روشنایی بین چنانک نورمعنی در سیاهی حرف قرآن آمده. خاقانی. روز بشب کرده ای به تیرگی حال شب به سحر کن به روشنایی باده. خاقانی. چو آمد زلف شب درعطرسایی به تاریکی فروشد روشنایی. نظامی. بما چشمش دگر کرد آشنایی دو به بیند ز چشمی روشنایی. نظامی. ، چراغ. مشعل: از پدر شنید که به نزدیک آن حضرموت برلب دریا غاری است... و شداد مرده بدانجا اندر است پس روشنایی برداشتند و بدانجا اندر رفتند روشناییشان بمرد متحیر شدند و لیکن همچنان همی رفتند. (تاریخ بلعمی)، امید. گشایش کار. بهبود اوضاع: من (عبدالرحمن قوال) و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم ماهی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده... و امید می داشتیم که مگر سلطان مسعود وی را بخواند سوی هرات و روشنایی پدیدار آید. (تاریخ بیهقی)، نام جوهری است که آنرا مرقشیشا گویند و به عربی حجرالنور خوانند و در داروهای چشم بکار برند. (برهان قاطع). نام دوای چشم. (آنندراج). نام سرمه ای که در ضعف بینایی و شب کوری و ستبری پلک و جرب آن بکار برند. سرمۀ روشنایی. کحل روشنایی. (یادداشت مؤلف). رجوع به مرقشیشا و حجرالنور و روشنا و روشنایا شود، مرکب که بعربی مداد گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). مرکب و سیاهی دوات. (ناظم الاطباء)، کنایه از دولت وثروت. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). جاه و جلال. (ناظم الاطباء)
معروف است که در مقابل تاریکی باشد. (برهان قاطع). صاحب غیاث اللغات و به تبعیت از اوآنندراج آرد: مرکب از روشنا که مخفف روشنان است بمعنی روشن بزیادت الف و نون و یای مصدری بمعنی روشنی. (غیاث اللغات) (آنندراج). و باز صاحب غیاث اللغات آرد: فقیر مؤلف گوید که روشنایی بمعنی روشن شونده شدن است مرکب از روشن و الف فاعلیت و یای مصدری و همزه برای رفع التقای ساکنین و میتواند که یای نسبت باشد در این صورت روشنایی بمعنی نوری و پرتوی که منسوب است به شی ٔ روشن شونده، فافهم. (غیاث اللغات). و این گفتۀ صاحب غیاث اللغات بر اساسی نیست. رجوع به حاشیۀ همین ماده و برهان قاطع چ معین شود. سنا. (دهار) (ترجمان القرآن). ضَوء. (دهار) (منتهی الارب). نور. (ترجمان القرآن). ضیاء. (منتهی الارب). روشنی: یکی باد برخاست و گرد سیاه بشد روشنایی ز خورشید و ماه. فردوسی. تو از تیرگی روشنایی مجوی که با آتش آب اندر آید بجوی. فردوسی. ز شب روشنایی نجوید کسی کجا بهره دارد ز دانش بسی. فردوسی. آفتاب بدان روشنایی جهان را روشن گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385) .من از تاریکی کفر به روشنایی آمدم به تاریکی بازنروم. (تاریخ بیهقی ص 340). وی را به روشنایی آوردند یافتندش به تن قوی. (تاریخ بیهقی ص 341). که دانست کافزون شود روشنایی به چشم اندر از سنگ کوه سپاهان. ناصرخسرو. و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد وچراغ نشود که از او روشنایی یابند. (نوروزنامه). دست در روشنایی مهتاب زدمی. (کلیله و دمنه). باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم... تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است. (کلیله و دمنه). به بیت عمادی جوابش بگفتم چه گفتمش گفتمش کای روشنایی. انوری. در سیاهی سنگ کعبه روشنایی بین چنانک نورمعنی در سیاهی حرف قرآن آمده. خاقانی. روز بشب کرده ای به تیرگی حال شب به سحر کن به روشنایی باده. خاقانی. چو آمد زلف شب درعطرسایی به تاریکی فروشد روشنایی. نظامی. بما چشمش دگر کرد آشنایی دو به بیند ز چشمی روشنایی. نظامی. ، چراغ. مشعل: از پدر شنید که به نزدیک آن حضرموت برلب دریا غاری است... و شداد مرده بدانجا اندر است پس روشنایی برداشتند و بدانجا اندر رفتند روشناییشان بمرد متحیر شدند و لیکن همچنان همی رفتند. (تاریخ بلعمی)، امید. گشایش کار. بهبود اوضاع: من (عبدالرحمن قوال) و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم ماهی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده... و امید می داشتیم که مگر سلطان مسعود وی را بخواند سوی هرات و روشنایی پدیدار آید. (تاریخ بیهقی)، نام جوهری است که آنرا مرقشیشا گویند و به عربی حجرالنور خوانند و در داروهای چشم بکار برند. (برهان قاطع). نام دوای چشم. (آنندراج). نام سرمه ای که در ضعف بینایی و شب کوری و ستبری پلک و جرب آن بکار برند. سرمۀ روشنایی. کحل روشنایی. (یادداشت مؤلف). رجوع به مرقشیشا و حجرالنور و روشنا و روشنایا شود، مرکب که بعربی مداد گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). مرکب و سیاهی دوات. (ناظم الاطباء)، کنایه از دولت وثروت. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). جاه و جلال. (ناظم الاطباء)
کنایه از کسی که فکر صحیح و تدبیر صائب داشته باشد. روشن بین. صائب رای. (آنندراج). روشن فکر. لهم (یادداشت مؤلف). صاف دل و دارای ضمیر نورانی. (ناظم الاطباء) : بوسهل در راه چند بار گفت: سبحان اﷲ العظیم چه روشن رای مردی بود بونصر مشکان ! (تاریخ بیهقی). حکمت آرایان روشن رای را عقل صحیح جز بدین درگاه ننماید صراطالمستقیم. سوزنی. صاحب همت روشن رای را کسب معالی کم نیاید. (کلیله و دمنه). هدهدی بود داهی و کافی و روشن رای و مشکل گشای. (سندبادنامه 334). و عاقل روشن رای به ترهات ایشان التفات ننماید. (سندبادنامه 245). دستور روشن رای مشکل گشای گفت. (سندبادنامه ص 211). سر برآورد گرد روشن رای کرد خالی زپیشکاران جای. نظامی. ندهد هوشمند روشن رای به فرومایه کارهای خطیر. سعدی (گلستان). گه بود کز حکیم روشن رای برنیاید درست تدبیری. سعدی (گلستان). دل که آیینۀ شاهی است غباری دارد از خدا می طلبم صحبت روشن رایی. حافظ
کنایه از کسی که فکر صحیح و تدبیر صائب داشته باشد. روشن بین. صائب رای. (آنندراج). روشن فکر. لَهِم (یادداشت مؤلف). صاف دل و دارای ضمیر نورانی. (ناظم الاطباء) : بوسهل در راه چند بار گفت: سبحان اﷲ العظیم چه روشن رای مردی بود بونصر مشکان ! (تاریخ بیهقی). حکمت آرایان روشن رای را عقل صحیح جز بدین درگاه ننماید صراطالمستقیم. سوزنی. صاحب همت روشن رای را کسب معالی کم نیاید. (کلیله و دمنه). هدهدی بود داهی و کافی و روشن رای و مشکل گشای. (سندبادنامه 334). و عاقل روشن رای به ترهات ایشان التفات ننماید. (سندبادنامه 245). دستور روشن رای مشکل گشای گفت. (سندبادنامه ص 211). سر برآورد گُرد روشن رای کرد خالی زپیشکاران جای. نظامی. ندهد هوشمند روشن رای به فرومایه کارهای خطیر. سعدی (گلستان). گه بود کز حکیم روشن رای برنیاید درست تدبیری. سعدی (گلستان). دل که آیینۀ شاهی است غباری دارد از خدا می طلبم صحبت روشن رایی. حافظ